از دست نوشته هایم

می دانی؟ سخت است نوشتن، سخت است ثبت بی برگشت، سخت است بدون پاک کن قلم در دست گرفتن، نمی سرد قلم بر کاغذ... می دانی می دانی می دانی؟! باید همیشه پاک کنی در دست داشت تا شروع کرد به نوشتن و نوشتن و نوشتن!

امشب دوباره آغازیدم بی هیچ وحشتی! نه نه نه. نه بی وحشت بل همان شوق با ترسی که سرآغاز هر کاری است!

چراغ که خاموش شود بی دغدغه با اندک نور گوشیت هم خواهی نوشت گر چه مجبور باشی هر چند ثانیه دکمه های لعنتی اش را فشار دهی، باز هم می نویسی.

برای که؟ نمی دانی، شاید همان مخاطب فرضی همیشگی شاید هم بازنشستش کنی بی مستمری! فقر که بیداد کند حق او را هم نمی توانی ادا کنی.

جدیدا متوجه شدم که دیوونم...

 

nightmare -------------- nightmare rises

یه سری خاطره بود از بچگیم که کلا فراموش کرده بود. چن روز پیش سر کلاس به صورت اتفاقی همش با هم یادم اومد. یه سری از کابوسای دوران بچگیم که سال ها بود فراموشش کردم. شبایی که از خواب میپریدم و دیگه میترسیدم تنهایی بخوابم. یه سری کابوسای تیپیک بود که من میدیدم. تو همه ی خوابا چیزی که منو تا سر حد مرگ میترسوند یه سری اتاقکای برق بود. پر از سیمای خاک گرفته. شلوغ شلوغ. که من توشون گیر افتادم. این علامت رعد که سمبل الکتریستس تو همه خوابام بود. و این خاطرات مرده وقتی به ذهن من برگشتن که سر کلاس مدار نشسته بودم... وقتی بچه بودم کی فک میکردم یه روزی برق میخونم؟!

قصه

الکی قصه ببافم چه شود؟
تو که پیشم باشی
نه فقط خواب
که بیداری من
رنگ رؤیا دارد...

کنکوریای عزیز. بیاین برا عمو تعریف کنین کنکورتون رو چه جوری دادین...

اینجا

اینجارو دوست دارم...از خودت مینویسی آزاد و رها از مخاطب...بی نیاز از دغدغه همیشگی پیدا شدن...همان شهر دوران کودکی...آیینه ی درونت بی هیچ نقدی...همان دفترچه خاطرات

nostalgia!

۱۹ آبان ۷۸ - ساعت ۸:۳۰ صبح - روز ۴شنبه. بیانات من!

"یک روز که به کودکستان می رفتم خانم معلم برامون رنگ آمیزی میگذاشت. وقتی که تابستان شد من خیلی بازی میکردم. مخصوصا جمعه ها وقتی که به مدرسه رفتم با شاه حسینی دوست شده بودم. دو بچه خوب داشتیم که کناردستیهایم بودند. دو بچه بودند بردبار خیلی بچه بدی بود مثل مرزبان. خیلی گریه می کرد. همین طور بهمنی هم خیلی گریه میکرد. مرزبان خیلی بچه بدی بود همین طور بردبار هم بچه بدی بود. دیگر کسی بد نبود. فقط یک بچه بود که مثل خودم خوب بود: رشیدی! ولی توی کودکستان رشیدی در کلاس خانم درگهی بود. ولی الان در کلاس ما است. کودکستان هم در کودکستانمان بود.

ما امروز چهارشنبه ریاضی داریم یعنی امتحان ریاضی در سالن بالا هم داریم. امروز من ۷ صفحه ریاضی نوشتم. مشق دو صفحه نوشتم. آقای معلم میگوید مشق باید پر باشد ولی من بعضی وقت ها خالی مینویسم. بیشتری از موقع ها توی درس قبلی پر مینوشتم. یک بچه است که خیلی خالی مینویسد. من دارم یک دفتر ۱۰۰ برگ تمام می کنم. امروز روز خیلی عالی ای بود چونکه من تونستم مشق و فارسی با ریاضی ۹ صفحه بنویسم. بیشتری از موقع ها فارسی دو صفحه مینویسم ریاضی ولی ۷ صفحه مینویسم. دیگر از بالا دستیم خسته شذه بودم چونکه وقتی چیز نمیداند گریه می کند! اعصاب منو خورد کرده است ولی خیلی هم گرگرو نیستا! فقط بعضی وقتا مثل اول سال گریه کرد."

شباهنگام...

دیری است که قالب تهی کرده ام از معنی و دودی را می نگرم که استفراغ گونه نرم و مداوم خارج می شود هق می زند چشمانم و فرو می شوید بغض شبانگاهیم را باز دمی پس از سکوت!

اسپم

SPAM

 

by: HAMiD

Platonic Love!

Do you know what I say? Fuc-k Plato!
F-uck all love that is not
hundred percent commitment!

( my left foot directed by Jim Sheridan)